نمي بينم ديگه هيچ کس براي غربت چلچله ها گريه کنه
نمي ببنم که ديگه چشم کسي واسه تنهايي ما گريه کنه
چشم من مث قديما نمي خواد مث ابراي سيا گريه کنه
ديگه کم کم از خودم بدم مياد
تن پوسيدمو مرگم نمي خواد
ميون اين همه سايه ..سايه هي من ديگه مرده
آخه تنهاييه کهنه..... خورشيدو از اينجا برده
لب من شهر سکوته .....تو تنم زندگي مرده
دسي از اون ور ابرا ....اومده سايمو برده
ديگه کم کم از خودم بدم مياد
تن پوسيدمو مرگم نمي خواد
ديگه دردم به سراغم نمياد ....خاک سردم تنمو پس مي زنه
کسي که صداش به ابرا مي رسيد.... مرده اما ياد گنگش با منه
چشم خشکيده ي من کاش مي دونست.... حالا وقت خوب گريه کردنه
ديگه کم کم از خودم بدم مياد
تن پوسيدمو مرگم نمي خواد
همه ي شعري که خوندم قصه ي تنها شدن بود
قصه ي رفتن و رفتن قصه ي رها شدن بود
قصه ي مرگ يه قصه بغض بي صدا شدن بود
قصه ي دوري ودوري از شما جدا شدن بود
خوشحال ميشم بهم سر بزني
موفق باشي