• وبلاگ : 
  • يادداشت : جمعه ها ي تكراري
  • نظرات : 5 خصوصي ، 71 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5      >
     

    سلام دوست عزيز وبتون زيباست

    اميدوارم هميشه موفق و پيروز باشيد

    وقت داشتين به من سر بزنيد تا بعد

    يا علي

    سلام عزيز

    ممنون كه ساييه پر مهرتون رو از دفتر آبي دريغ نمي كنيد

    دفتر آبي آپ شده و منتظره حضورتون لحظه شماري ميكنه

    فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
    تا حرف من پذيرد آخر كه : زندگي
    رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.
    ***
    دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
    پايان شام شكوه ام
    صبح عتاب بود.
    ***
    چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
    اين خانه را تمامي روي آب بود.
    ***
    پايم خليده خار بيابان.
    جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
    ليكن كسي، ز راه مددكاري،
    دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.
    ***
    خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
    كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
    اما به كار روز نشاطم شتاب بود.
    ***
    آبادي ام ملول شد از صحبت زوال.
    بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
    تصوير جغد زيب تن اين خراب بود.
    شب سردي است، و من افسرده.
    راه دوري است، و پايي خسته.
    تيرگي هست و چراغي مرده.
    ***
    مي كنم، تنها، از جاده عبور:
    دور ماندند ز من آدم ها.
    سايه اي از سر ديوار گذشت،
    غمي افروز مرا بر غم ها.
    ***
    فكر تاريكي و اين ويراني
    بي خبر آمد تا با دل من
    قصه ها ساز كند پنهاني.
    ***
    نيست رنگي كه بگويد با من
    اندكي صبر، سحر نزديك است.
    هر دم اين بانگ بر آرم از دل:
    واي، اين شب چقدر تاريك است!
    ***
    خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
    قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
    صخره اي كو كه بدان آويزم؟
    ***
    مثل اين است كه شب نمناك است.
    ديگران را هم غم هست به دل،
    غم من، ليك، غمي غمناك است.
    روشني است آتش درون شب
    و ز پس دودش
    طرحي از ويرانه هاي دور.
    گر به گوش آيد صدايي خشك:
    استخوان مرده مي لغزد درون گور.
    ***
    دير گاهي ماند اجاقم سرد
    و چراغم بي نصيب از نور.
    ***
    خواب دربان را به راهي برد.
    بي صدا آمد كسي از در،
    در سياهي آتشي افروخت.
    بي خبر اما
    كه نگاهي در تماشا سوخت.
    ***
    گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد با فسون شب،
    ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:
    آتشي روشن درون شب.
    ني ها، همهمه شان مي آيد
    مرغان، زمزمه شان مي آيد .
    در باز ونگه كردم
    و پيامي رفته به بي سويي دشت .
    گاوي زير صنوبرها،
    ابديت روي چپرها .
    از بن هر برگي وهمي آويزان
    و كلامي ني ،
    نامي ني .
    پايين، جاده بيرنگي .
    بالا، خورشيد هم آهنگي .
    در دور دست
    قويي پريده بي گاه از خواب
    شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .
    لب هاي جويبار
    لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .
    در هم دويده سايه و روشن .
    لغزان ميان خرمن دوده
    شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .
    همپاي رقص نازك ني زار
    مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .
    خطي ز نور روي سياهي است :
    گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد .
    ديوار سايه ها شده ويران .
    دست نگاه در افق دور
    كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد .
    دير گاهي است در اين تنهايي
    رنگ خاموشي در طرح لب است.
    بانگي از دور مرا مي خواند،
    ليك پاهايم در قير شب است.
    ***
    رخنه اي نيست در اين تاريكي:
    در و ديوار بهم پيوسته.
    سايه اي لغزد اگر روي زمين
    نقش وهمي است ز بندي رسته.
    ***
    نفس آدم ها
    سر بسر افسرده است.
    روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
    هر نشاطي مرده است.
    ***
    دست جادويي شب
    در به روي من و غم مي بندد.
    مي كنم هر چه تلاش،
    او به من مي خندد.
    ***
    نقش هايي كه كشيدم در روز،
    شب ز راه آمد و با دود اندود.
    طرح هايي كه فكندم در شب،
    روز پيدا شد و با پنبه زدود.
    ***
    دير گاهي است كه چون من همه را
    رنگ خاموشي در طرح لب است.
    جنبشي نيست در اين خاموشي:
    دست ها، پاها در قير شب است.
    دود مي خيزد ز خلوتگاه من.
    كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟
    با درون سوخته دارم سخن.
    كي به پايان مي رسد افسانه ام؟
    ***
    دست از دامان شب برداشتم
    تا بياويزم به گيسوي سحر.
    خويش را از ساحل افكندم در آب،
    ليك از ژرفاي دريا بي خبر.
    ***
    بر تن ديوارها طرح شكست.
    كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
    چشم مي دوزد خيال روز و شب
    از درون دل به تصوير اميد.
    ***
    تا بدين منزل نهادم پاي را
    از دراي كاروان بگسسته ام.
    گرچه مي سوزم از اين آتش به جان،
    ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
    ***
    تيرگي پا مي كشد از بام ها:
    صبح مي خندد به راه شهر من.
    دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
    با درون سوخته دارم سخن.
    *****

    سلام.وبلاگ قشنگي داريدوشعرتون به دل مشينه.اميدوارم موفق باشيد.خوشحال ميشم اگه سري به وبلاك من بزنيد

    سلاااااااااااااااااااام[لبخند]
    من آپ کردم .
    نمي ياي به ديدنم؟؟؟[لبخند][گل]
    منتظر حضور سبزتم [لبخند]

    همراز عزيزم سلام

    از اينكه اومدي ممنون

    اميدوارم دعايت مستجاب گردد

    دعا من اينست كه اين جمعه تكراري نباشد وامام زمان بيايد و جلوي اين همه خون ريزي بگيرد

    موفق باشي

    سلام دوست عزيز

    ممنون كه به من سر زدين

    اين مطلبتان هم زيبا بود

    مخصوصا عكسي كه براش گذاشتين

    موفق باشين

    باز هم به من سر بزنين

    باي

    دوست عزيز سلام

    براي اين شعرتون بايد بگم باش تا صبح دولتت بدمد

    براي پست قبلي تون بايد بگم ايده خوبي بود !

    موفق باشيد

    سلام

    وبلاگ فوق العاده اي داري .

    اميدوارم موفق باشي..................

    خوشحال مي شم به وب منم سري بزنيد.

     <      1   2   3   4   5      >