گفتمش نقاش را نقشي بكش از زندگي
با قلم نقش حبابي بر لب دريا كشيد
من اپم
كجاست ساحل
بر گسترة بيترحم امواجكشتي روياهاي دور كشتي آرزوهاي گرم ساحل خيز ،شكست؟اميد به غروب نشست سايههاي بنفش نزديكند، واژهها را دريابيدسكوت را.... تنهايي را!!!!!چشماهايت همان تكرار دلفريب لحظههاست و اشكهايت ،بهانههاي گرم هميشگيفراموشمان كرد، ساحل مرا و تورا بر گسترة بيترحم امواح شكست در عمق ثانيههاست؟و انتظار ميكشد مرا، سرزمينم راو هر آنچه پاس داشتم از،سرزمينت ، عشقت ، و از تو........؟از كتاب آرزوهاي گمشده يك دختر (شكوه شيراني)
بيا هزاره درد مرا تو باور کننگاه منتظرم را دوباره پرپر کنچه ساده و چه صميمي مرا تو مي فهميبيا به بوي حضورت مرا معطر کن*******************هيچ کس بر در عشق اينهمه استاد که منيا از تو به اين درد دل افتاد که منآن را که ميان ما جدايي افکنددشنام نمي دهم چنان باد که من*******************من از گفتن نمي ترسم دلم درياست مي دانمسراي سينه ام ياد آور مهر است مي دانمپر از دلتنگي و حرفم ولي خاموش مي مانمسکوت تلخ من گويا تر از غوغاست مي دانم
سلام و عرض تسليت
بىشك خلقت فاطمه پاسخ غيرتمندانه دستگاه آفرينش به تحقير تاريخى زن و پاسخى جاودانه به چگونگى جريان يافتن زنانگى در متن حيات بشرى است. آفرينش فاطمه يعنى مىتوان احساسات و انعطاف زنانه را با شعور و درايت حماسى پيوند زد؛ مىتوان از محيط خانه منشأ تحولات اجتماعى و تاريخى شد؛ مىتوان در محراب عبادت با ملك همنوا گرديد و از آن جا پاى به مسجد گذاشت و بلاغت را در ادبيات سياسى و فرهنگى به اوج رساند؛ مىتوان اوج اقتدار زنانه را در خضوع به همسر، پرورش فرزند، خانهدارى هدفمند، توجه به علم و معرفت، حركتهاى تبليغى و ترويجى، رفتار عفيفانه و پرآزرم، حمايت از جهاد و جهادگران و حضور موثر در مهمترين عرصههاى حيات سياسى و اجتماعى، باز تعريف نمود و عمر كوتاه زندگى مادى را تا هميشه تاريخ جاودانه ساخت
سلامخوبين
سر نمي زنين
من اپم و منتظر
يا حق
با سلام:
شب هاي بي تو! باز هم شب با تمام رازهايش فرا رسيد و من در حصار اين قفس بيشتر از همه به تو مي انديشم تويي که تمام لحظات زندگي مرا محاصره کرده اي تويي که نمي دانم کي خواهي آمد تا با تمام دلتنگي هاي سرزمين آرزوهايم وداع کنم تا شقايق هاي قلبم دوباره جان بگيرند تا از درياي نگاهت قطره اي هم بر کوير چشمانم بريزم تا ستاره هاي آسمان زندگيم از ناله هاي شبانه ام آرام بگيرند
تا آمدنت خواهم گريست اي يوسف زهرا