• وبلاگ : 
  • يادداشت : آن دو چشم درشت و سياه
  • نظرات : 7 خصوصي ، 70 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5      >
     
    ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
    درد تو به جان خسته داريم اي دوست
    گفتي که به دل شکستگان نزديکم
    ما نيز دل شکسته داريم اي دوست
    شيشه دل
    آنشب در آن کوچه بمبست
    که سنگ نگاهامان
    شيشه دلهامان را شکست
    هرگز نمي دانستم
    که در کنج دلت کبوتر قلب مرا خواهد کشت؟
    ياد تو
    وقتي به تو فکر مي کنم
    گلبولهاي سرخ رگهايمجوانه مي زنند
    افسوس که چه زود مي خشکند
    چرا که به ياد مي آورم تفاوتهايمان را
    آسمان تاريک است
    ماه هم مي تابد
    حوض مان يخ کرده
    گويي او در خواب است
    من و تنهايي خويش
    هر دو مان هم درديم
    شبها تا به سحر
    نامه ها سر کرديم
    من ز دست غمها
    او ز دستم تنها
    کاش هنگام سحر رهرويي مي آمد
    کاش تنهايي من لحظه اي تنها بود
    تا برايم خورشيد لحظه اي پيدا بود
    خواب آب مي ديدم ... دريا نبودم ... ولي با آن آب زلال اميد به دريا شدن داشتم ..
    بستر خشکم را قطره قطره پر از زندگي کرد .. سعي کردم هيچ قطره اي از او را به هدر ندهم ...
    با تمام وجود خواستمش ...
    غافل از اينکه روزي مسير آبش را عوض مي کند ...
    بدون اينکه تمايل داشته باشد شاخه اي از شاهراه زندگي را به من ببخشد ...
    بدون اينکه فکر کند شايد بار آخري باشد که اين راه زنده شده و شايد خشک گردد ...
    شايد براي تجربه ي دوباره پر شدن فرصتي نداشته باشد ...
    شايد اين بار به جاي آب . خاک مهمان دستهايم شود و شايد سيلابي بزرگ نابودم کند ....
    و شايد حتي ارزش نابودي هم نداشته باشم و حتي خاک هم از من بهراسد .
    شايد آن سنگ ها که بر تنم کوبيد ...
    سنگ هايي که خودش برايم صيقل داد تا لطفي کند ..
    براي اين بود که مرا از خود برنجاند تا از رفتنش و از جدايي اش غم نخورم ...
    ولي سنگ هايش را در آغوش گرفتم و هر نگاهي به تک تک سنگ ها مرا به ياد روزهاي طلايي اميدواري مي اندازد ....
    هنوزهم اميدوارم ...
    او مي رود تا با ديگري برود
    و من در بستر خود . به دنبال قطرات لطيف گمشده ي زندگي خويشم .....
    چه کسي من را محکوم به خشکي کرد
    سلام دوست من مرسي که به من سر زدي ...وبت زيباست ...هميشه شاد باشي .
    حديث ديگري از عشق

    قصه ي آن دختر را مي داني ؟
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنيا تنفر داشت
    و فقط يکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنين گفته بود
    « اگر روزي قادر به ديدن باشم
    حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را
    ببينم
    عروس حجله گاه تو خواهم شد »

    ***
    و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد
    که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا
    بدهد
    و دختر آسمان را ديد و زمين را
    رودخانه ها و درختها را
    آدميان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست

    ***
    دلداده به ديدنش آمد
    و ياد آورد وعده ديرينش شد :
    « بيا و با من عروسي کن
    ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

    ***
    دختر برخود بلرزيد
    و به زمزمه با خود گفت :
    « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
    دلداده اش هم نا بينا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسري با او نيست

    ***
    دلداده رو به ديگر سو کرد
    که دختر اشکهايش را نبيند
    و در حالي که از او دور مي شد
    هق هق کنان گفت
    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
    ---------------------------------------------------
    گاهي ما نيازمند بياباني ميشويم !
    بياباني براي فرياد کشيدن
    با تمام وجود ...
    همانجا که انساني نيست براي خيره شدن به تو
    و خودت را فريب بدهي به اين اميد که فقط او صدايت را مي شنود
    و آنقدر فرياد بزني که ديگر ناي حرف زدن نداشته باشي ...
    گاهي ما نيازمند بياباني ميشويم
    براي آنکه در آغوشش دراز بکشيم و در آسمانش رقص ستاره ها را ببينيم
    و ماه را که به تو خيره شده
    ولي تا نزديکترين بيابان نزيک خانه هامان ... راه درازيست
    شايد ... شايد بايد نگاههاي خيره ي مردم را به جان خريد
    وقتي فرياد مي کشي و آنها خيال مي کنند ديوانه اي !

    بنام آموزگار عشق

    سلام ودرود فراوان

    زيباست

    بسيار زيباست

    راستي منو به خاطر غيبت طولانيم ببخشيد

    به روزم ودر اتظار حضور گرم شما

    يا حق

    سعي کن به خاطر کسي که دوستش داري غرورت را از دست بدهي.

    نه به خاطر غرورت کسي را که دوست داري از دست بدهي.

    کسي که محبت خود را محدود مي کند هرگز معني محبت را نفهميده است.

    با تبادل لينك موافقي

    سلام دوست عزيز....از ايمكه به وبلاگ ما سر زدين و اظهار لطف كردين ممنون....راستي مطلبتونم خوندم زيبا بود...

    ما بازم آپ كرديم....چون امتحاناي من تموم شد

    سلام

    جالب بودبه ما هم سربزن

    اگر روزي كسي از من بپرسد كه دگر قصدت از اين زندگي چيست؟
    بدو گويم كه چون مي ترسم از مرگ مرا راهي به غير از زندگي نيست
    من آندم چشم بر دنيا گشودم كه بار زندگي بر دوش من بود
    چو بي دلخواه خويشم آفريدند مرا كي چاره اي جز زيستن بود
    من اينجا ميهماني ناشناسم كه با نا آشنايانم سخن نيست
    بهركس روي كردم ديدم آوخ! مرا از او خبر او را ز من نيست
    حديثم را كسي نشنيد نشنيد درونم را كسي نشناخت نشناخت
    بر اين چنگي كه نام زندگي داشت سرودم را كسي ننواخت ننواخت
    برونم كي خبر داد از درونم؟كه آن خاموش و اين آتشفشان بود.
    نقابي داشتم بر چهره آرام كه در پشتش چه طوفانها نهان بود
    همه گفتند عيب از ديده توست جهان را بد چه مي بيني كه زيباست
    ندانم راست است اين گفته يا نه؟ولي دانم كه عيب از هستي ماست
    چه سود از تابش اين ماه و خورشيد؟كه چشمان مرا تابندگي نيست؟
    جهان را گر نشاط زندگي هست مرا ديگر نشاط زندگي نيست!

    به نام خداي بهارآفرين

    ... چنان از سوختن شادانم كه شعله هاي آتش غبطه مي برند بر صبوري ام، چنان مي سوزم كه اشك مي گريد بر خاكسترم، و چنان مي گريم كه خاكستران رها شده بر باد به طواف اشكهاي سرگردانم مي روند، من پروانه ام و سوختن، عادت ديرينه ي من ...

    ...

    ممنون كه حرم دل من رو قابل ميزباني قدوم مهربونت دونستي

    ...

    سبز باشي و برقرار به بلنداي سرو

    سلام

    اميدوارم حالتون خوب باشه.وبلاگ بسيار خوبي داريد .تبريك ميگم

    دل مـن سرگشته تو
    نفســــــم آغشته تو

    به باغ رويا ها چو گلت بويم
    درآ ، درآ اين دل چو مهت جويم
    تو اي پري کجايي؟
    در اين شب يلدا زپي ات بودم
    به خواب و بيداري سخنت گويم
    تو اي پري کجايي؟
    مه و ستاره درد من ميدانند
    که همچو اَبر پي توسرگردانم
    شبي کنار چشمه پيدا شد
    ميان اشک من چو گل وا شد
    تو اي پري کجايي؟ که رخ نمي نمايي؟
    از آن بهشت پنهان ، دري نمي گشايي

    سلام .. از بس همه راجع به متن وبلاگت نظر دادن و گفتن خوشگل من حسوديم شد و مي خوام يه حقيقتي رو بگم ... واقعا بي مزه بود .. اصلا به درد نمي خورد متن من قشنگ تر بود!! (بابا خودم كه گفتم از حسوديمه الان دارم مي ميرم از حسودي ... ) حيف كه من بلد نيستم شعر بگم ..

    و منصور چنان انا الحق ميزد

    كه در جلوه ي متعالي سوخت...

    و من

    چنان

    به

    دنبال

    آن

    صدا

    مي گردم...

    از پروانه بايد آموخت سوختن بر گرد شمع عشق را....

     <      1   2   3   4   5      >