• وبلاگ : 
  • يادداشت : آن دو چشم درشت و سياه
  • نظرات : 7 خصوصي ، 70 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5      >
     
    تلاش نکن که زندگي را بفهمي
    زندگي را زندگي کن

    تلاش نکن که عشق را بفهمي
    عاشق شو

    و چنين است که خواهي دانست

    اين دانستن حاصل تجربه توست
    بياموز در دنيا باشي اما از دنيا نباشي– بياموز ناديده بگيري اوضاع بيرون از تو چگونه پيش مي رود، و بدان عملکرد خرد برتر، به راستي نا ديدني است
    Å
    عشق و هماهنگي بپراکن، به ذهن و جسمت آرامش ببخش و سپس بگذار کائنات آن گونه که مي داند، به بهترين نحو عمل کند.
    Å
    بکوشيد که در برخورد با هر کس، او را به ديده ي يک معلم بنگريد و چيزي از او بياموزيد

    گفتمش نقاش را نقشي بكش از زندگي

    با قلم نقش حبابي بر لب دريا كشيد

    من اپم

    كجاست ساحل

    بر گسترة بي‌ترحم امواج
    كشتي روياهاي دور
    كشتي آرزوهاي گرم ساحل خيز ،شكست؟
    اميد به غروب نشست
    سايه‌هاي بنفش نزديكند، واژه‌ها را دريابيد
    سكوت را.... تنهايي را!!!!!
    چشماهايت همان تكرار دلفريب لحظه‌هاست
    و اشك‌هايت ،بهانه‌هاي گرم هميشگي
    فراموشمان كرد، ساحل
    مرا و تورا
    بر گسترة بي‌ترحم امواح
    شكست در عمق ثانيه‌هاست؟
    و انتظار مي‌كشد مرا، سرزمينم را
    و هر آنچه پاس داشتم از،سرزمينت ، عشقت ، و از تو........؟

    از كتاب آرزوهاي گمشده يك دختر (شكوه شيراني)

    بيا هزاره درد مرا تو باور کن
    نگاه منتظرم را دوباره پرپر کن
    چه ساده و چه صميمي مرا تو مي فهمي
    بيا به بوي حضورت مرا معطر کن

    *******************

    هيچ کس بر در عشق اينهمه استاد که من
    يا از تو به اين درد دل افتاد که من
    آن را که ميان ما جدايي افکند
    دشنام نمي دهم چنان باد که من

    *******************

    من از گفتن نمي ترسم دلم درياست مي دانم
    سراي سينه ام ياد آور مهر است مي دانم
    پر از دلتنگي و حرفم ولي خاموش مي مانم
    سکوت تلخ من گويا تر از غوغاست مي دانم

    سلام
    اومدم ، ولي هنوز آپديت نشده بود!

    سلام و عرض تسليت

    بى‏شك خلقت فاطمه پاسخ غيرتمندانه دستگاه آفرينش به تحقير تاريخى زن و پاسخى جاودانه به چگونگى جريان يافتن زنانگى در متن حيات بشرى است. آفرينش فاطمه يعنى مى‏توان احساسات و انعطاف زنانه را با شعور و درايت حماسى پيوند زد؛ مى‏توان از محيط خانه منشأ تحولات اجتماعى و تاريخى شد؛ مى‏توان در محراب عبادت با ملك هم‏نوا گرديد و از آن جا پاى به مسجد گذاشت و بلاغت را در ادبيات سياسى و فرهنگى به اوج رساند؛ مى‏توان اوج اقتدار زنانه را در خضوع به همسر، پرورش فرزند، خانه‏دارى هدفمند، توجه به علم و معرفت، حركت‏هاى تبليغى و ترويجى، رفتار عفيفانه و پرآزرم، حمايت از جهاد و جهادگران و حضور موثر در مهم‏ترين عرصه‏هاى حيات سياسى و اجتماعى، باز تعريف نمود و عمر كوتاه زندگى مادى را تا هميشه تاريخ جاودانه ساخت


    نمي بخشم تو را تا زنده هستم
    به روي دل همه درها رو بستم
    ببين عشقت به حال من چه ها كرد
    چه آروم در درون خود شكستم
    نمي بخشم تو را براي قلبي
    كه شبها تا سحر به پاي تو سوخت
    نمي بخشم تو را براي چشمي
    كه منتظر به اين پنجره ها بود
    نمي بخشم تو را چون جوونيم رو بردي
    شب
    تمام شب کنار برج ها منتظر مي مانم
    صندليهاي شکسته از آن من نيستند
    اگر آهسته صدايت مي زنم
    نمي خواهم ستاره ها بريزند
    آخر سقفي ندارم
    که زير آن دستهايت را بگيرم و گريه کنم

    هفت ......
    گفتي عروس خوابهاي تو باشم
    بيايي با هفت بوسه بيدارم کني
    و هفت بار نوشتي سياه تا طلسم سرخ بشکند
    وهفت بار رفتم زير برف
    تادانه دانه بيايد بنشيند پشت پلکهايم
    و مخمل خوابهايم سفيدتر شود
    و همينطور هفت شبانه روز بر من گذشت
    از آن زمان که نامادريهاي حسود قصه
    خود را در آينه زيباتر ديدند
    هرشب مي گويم شاهزاده اي مي رسد از راه
    هرشب هفت اسب جوان در خوابهايم شيهه مي کشند
    و هفت بار مي پرم از جا
    و هفت مرد مي بينم از پشت شيشه ها
    همه کوتوله
    ميبينم که هفت کژ پشت به دنبال تو ميگردن

    کيه که آخر ديوونگيه واسه چشمات
    کيه جز من که مي ميره واسه لحن خندهات
    کي برات قصه مي گه شبها که خوابت نمي ره
    کيه پا به پات مياد وقتي که بارون مي گيره
    کيه وقتي تشنته تو ابرها بلوا مي کنه
    اگه يه جرعه بخواي کوير رو دريا مي کنه
    يه شب موي تورو به صدتا مهتاب نمي ده
    خودش مي سوزه ولي تن به سايه و آب نمي ده
    اون منم که عاشقونه شعر چشمات رو مي گفتم
    هنوزم خيس مي شه چشمام وقتي ياد تو مي افتم
    هنوزم ميايي تو خوابم تو شبهاي پر ستاره
    هنوزم مي گم : خدايا ! کاشکي برگرده دوباره !


    نقطه ها در هم آميختند . . . خطها شکستند . . . زمان کشيده شد . . . و حال تو مرا مي خواهي . . . نمي دانم که چه هنگام من هم نقطه اي خواهم شد . . . حال هم شايد نقطه اي باشم . . . در پس آسماني پر از نقطه هاي نوراني و خاموش . . . مي روم تا به نور برسم . . . سو سو هاي نور که از روبرويم مي آيند و مي روند و شايد اين منم که سرگشته و گم از کنارشان عبور مي کنم . . . اين آخرين نقطه است يا آن يکي ؟ اين آخرين سوسو است يا آن يکي ؟ اين آخرين راه است يا آن يکي ؟ . . . ان يکي . . .آري آن يکي . . . يکي بوده و يکي هست

    سايه

    يك بار در خواب خورشيد سوزان عشق خويش را ديدم
    با گيسواني زيبا، با بوته اي سبز و ميخكي در دست
    با لبان شيرين وسخنان تلخ
    با ترانه هايي غم انگيز و نغمه هايي اندوهگين
    ديريست روياهايم رنگ باخته و محو شده اند
    روياي دوست داشتني من يکسره پنهان شده است!
    تنها آتشي سوزان برايم مانده
    كه آن را در اشعاري نغز ريخته ام
    تنها تو ماندي. اي سرود يتيم! اكنون تو نيز دور شو!
    و در پي آن رويايي باش كه ديريست از نظرم محو شده
    آنگاه كه او رايافتي ، سلام مرا به او برسان
    سلامي روشن از من به آن سايه ي بي وفا

    سلامخوبين

    سر نمي زنين

    من اپم و منتظر

    يا حق

    با سلام:

    شب هاي بي تو! باز هم شب با تمام رازهايش فرا رسيد و من در حصار اين قفس بيشتر از همه به تو مي انديشم تويي که تمام لحظات زندگي مرا محاصره کرده اي تويي که نمي دانم کي خواهي آمد تا با تمام دلتنگي هاي سرزمين آرزوهايم وداع کنم تا شقايق هاي قلبم دوباره جان بگيرند تا از درياي نگاهت قطره اي هم بر کوير چشمانم بريزم تا ستاره هاي آسمان زندگيم از ناله هاي شبانه ام آرام بگيرند

    تا آمدنت خواهم گريست اي يوسف زهرا

     <      1   2   3   4   5      >