كه هر كه در صف باغ است صاحب هنري است
شكوفه را ز خزان و ز مهرگان خبري است
بهر رخي كه در اين منظر است زيب و فري است
در اين صحيفه ز من نيز نقشي و اثري است
هماره بر سرم از جور آسمان شرري است
هر آن كه در ره هستي است در ره خطري است
به دست رهزن گيتي هماره نيشتري است
ولي ميان ز شب تا سحرگهان اگري است
كه تا ز پاي نيفتيم، تا كه پا و سري است
ز خوب و زشت چه منظور، هر كه را نظري است
صبا صباست، بهر سبزه و گلش گذري است
كه گل به طرف چمن هر چه هست عشوه گري است
بفقر خلق چه خندي، تو را كه سيم و زري است
كه آتشي كه در اين جاست آتش جگري است
سخن حديث دگر، كار قصه دگري است
بدان دليل كه مهمان شامي و سحري است
هنوز آن چه تو را مي نمايد آستري است
كه كار زندگي لاله كار مختصري است
كه عمر بي ثمر نيك، عمر بي ثمري است |