![](http://i3.tinypic.com/23tsfp5.jpg)
امشب پروانه اى با بالهاى ظریف و نازکش بر گرد چراغ اتاق من طواف مى کرد
از این تصادم بالهاى قشنگش سوختند
غبار طلایى رنگ بالهایش بر روى حباب سوزان چراغ مى درخشیدند
او آنقدر مات مجذوب شعاع محبوب خویشتن بود که درد سوختن و گداختن را احساس نمى کرد
چندین مرتبه مدهوش در پاى چراغ افتاد
اما نمىدانم چه نیرویى دوباره او را به پرواز درمى آورد؟
یک بار به سختى بالش سوخت،پروانه با وفا از این تصادم سخت
چند لحظه اىدر پای چراغ افتاد،دل من به حال او سوخت
بالهاى او را در میان دو انگشت خود گرفتم تا از اتاق بیرونش اندازم
قلبش به سختى مى زدچنانکه سینه سفید کوچک او را سخت تکان مىداد
یکىاز شاخه هاى نازکش تا نیمه سوخته بود آن دو چشم درشت و سیاه مرا مىنگریست
آب درخشنده اى در حلقه چشماش مى درخشید
من نمى دانم پروانه هم گریه مى کند؟
او اگر گریه مى کند این اشک درد بود یا از سر شوق؟
لحظاتى به دو دیده مبهوت و درخشان او نگریستم، سپس آهسته رهایش کردم
گمان بردم که دیگر به سوى شعله سوزان چراغ بر نخواهد گشت
چند دقیقه بعد نخست خود را به پشت پنجره اتاق رسانید
و سپس در اطراف چراغ به پرواز در آمد، و آنقدر چرخید که کاملا سوخت!!!
![](http://i6.tinypic.com/23u1jrq.gif)
براى دنیاى سپید کو د کى ام
کوچه خالیست و شب به انتها رسیده ... منم و خلوت یک پنجره و البومى لبریز از خاطرات
کودکى ها یم را ورق مى زنم . وجودم پر مى شود از عطر نجیب سادگى ! روزهایى که تمام دلخوشى ام
بالا رفتن از درخت انجیر حیاط بود. حالا ، من مانده ام و حسرت تکرار بچگى ها.............
نفس عمیقى مىکشم ...........گاهى چه زود دیر مى شود.
![](http://i2.tinypic.com/23u20ld.gif)
دیروز با سبدى گل
از پل کو دکا نه ام گذشتم
کاش از دل کو چکم
صداى عاشقا نه ام را مى شنیدى
انتظار
نویسنده: همراز(جمعه 85/2/8 ساعت 1:33 صبح)
خورشید من اى آرام بخش لحظه هاى دیوانگىام ، کاش می دانستى چگونه بى تاب تو ام کاش مى دانستى چگونه شنیدن
هر بار طنین صداى مهر بانت روحم را چون پر ستویى مشتاق در هواى تو به پرواز در مى آورد.کاش مىدانستى
تنها حضور توست که مىتواند گر ما بخش روز هاى سرد زندگى من باشد..من براى با تو بودن نذر کرده ام.نذر
کرده ام که بیایى و من چشمانم را قربانى کنم.بدان تا ابد تا دور دست ها منتظر تو خواهم ماند
![](http://i4.tinypic.com/23u1t7c.jpg)
باز هم با نام تو افسا نه اى گلریز شد
باز هم در سینه ام عشق تو شور انگیز شد
باز هم همراه بوى میخک و محبو به ها
خاطراتم پر کشد با یاد تو در کوچه ها
باز هم وقتى نگاهت گیرد از من فاصله
دیده ام مى بارد اما نم نم و بىحوصله
باز قلب پنجره بر روىمن وا مى شود
باز هم پروانه اى در باغ پیدا مى شود
باز هم لاىکتابم مىنهم یک شاخه یاس
مىکنم بهر پیامى قاصدک را التماس
باز هم در هر شفق دلتنگ و دلگیر مىشوم
باز هم با یاد تو سر شار رو یا مىشوم
پنجره سکوت
نویسنده: همراز(جمعه 85/1/18 ساعت 2:0 صبح)
![](http://i4.tinypic.com/23u1z83.jpg)
مى نویسد" واژه هایم قدرت ماندن نداشت
و ذهنم تاب بیان کردن.براى رهایى به دنیاى نوشتن پناه آوردم
و چشم هایم را به روى همه چیز بستم و من ماندم و حصار تنهایى هیچ
کس راز دل خسته ام را ندانست.هیچ کس از پشت پنجره سکوت،چشم هاى اشکبارم
را ندید و بر دل تسکین نداد.چه لحظه ها که در حالت غریب تنهایى جز سکوت هیچ نبود و من
بودم ودل بود و خداى دل.از خودم مى پرسم:چرا دنیاى دلم این قدربا حادثه ها بیگانه است؟چرا هیچ
صدایى را ازعمق فاصله ها نمى شنوم؟ از خودم مى پرسم:چرا چشم ها این قدر دروغگو شده اند ؟ چرا
حرف ها پشت چشم ها پنهان شده اند ؟ چرا دیگر هیچ پرنده اى عشق پرواز را در دل زنده نمىکند؟ چرا بال هاى
آرزوها شکست؟چرا نگاه پنجره تا به ابد به کوچه بن بست دوخته شد؟ چرا تپش احساس رنج دوران شد؟چرا قلب عاشق
هر زمان رنج دیدن شدو چرا خداى دلم صدایم را نشنید و چرا رهایم نساخت از بیزارى ثانیه ها و من مسافرى خسته در شهر غریب
این گونه زمزمه مى کنم:دل اگر مرد،نگاه اگر افسرد،خداى اگر رها کرد،دنیا اگر بیداد کرد، اگر چشم ها هنوز منتظرند،پس چرا خدایم صدایم را نشنید؟
|