• وبلاگ : 
  • يادداشت : رويش عشق
  • نظرات : 1 خصوصي ، 70 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5      >
     
    كسي كه بر سر نرد جهان قمار نكرد
    خوش آن كه از گل مسموم باغ دهر رميد
    به تيه فقر، از آن روي گشت دل حيران
    نداشت ديده تحقيق، مردمي كاز دور
    شكار كرده بسي در دل شب، اين صياد
    سپهر پير بسي رشته محبت و انس
    مشو چو وقت، كه يك لحظه پايدار نماند
    برو ز مورچه آموز بردباري و سعي
    غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل
    سفينه اي كه در آن فتنه بود كشتيبان
    مباف جامه روي و ريا، ه جز ابليس
    كسي ز طعنه پيكان روزگار رهيد
    طبيب دهر، بسي دردمند داشت وليك
    چرا وجود منزه به تيرگي پيوست
    ز خواب جهل، بس امسالها كه پار شدند
    خسته و رنجور، اما تندرست
    گوشه گير از سرد و گرم روزگار
    جز ره سعي و عمل نشناخته
    از براي صيد، دايم در كمين
    زير و بالا، دورتر، نزديكتر
    ريسمان مي تافت از آب دهان
    فكرها مي پخت با نخهاي خام
    تا كه گويي هست، چوگان مي زنند
    گه در افتادي، گهي برخاستي
    دايره صد جا ولي پرگار نه
    اين مهندس را كه بود آموزگار
    اندر آن معموره معماري شده
    وندرين يك تار، تار پودهاست
    ساعتي جولا، زماني بندباز
    ساده و يكدل، ولي مشكل پسند
    طرح و نقشي خالي از سهو و غلط
    آسمان، زين كار كردنها بري است
    كس نمي بيند ترا، اي پركاه
    مي كشي طرحي كه معيوبش كنند
    كه شود از عطسه اي ويرانه اي
    نقش نيكو مي زني، اما بر آب
    ديبه اي مي باف گر بافنده اي
    وين نخ پوسيده در سوزن نكرد
    كس نخواهد خواندنت ز اهل هنر
    غرق در طوفاني از آه و نمي
    كس نخواهد گفت كشميري بباف
    پنبه خود را در اين آتش مسوز
    دزد شد گيتي، تو نيز از وي بدزد
    رو بخواب امروز، فردا نيز هست
    خويش را زين گوشه گيري وارهان
    چند خندي بر در و ديوار من
    قدرت و ياري ازو، يارا ز ما
    فارغي ز اين كارگاه و ز اين بساط
    كار فرما او و كار آگاه اوست
    شور غوغايي است اندر باطنم
    هر نخ اندر چشم من ابريشمي است
    كارگر مي خواست، زيرا كار بود
    تار ما هم ديبه و هم اطلس است
    ما نمي گوييم كاين ديبا بپوش
    پرده پندار تو پوسيده شد
    رخت بر بندم، روم جاي دگر
    خانه ديگر بسازم وقت شام
    گوشه ديگر نمايم اختيار
    در حوادث، بردباري كرده ايم
    كهنه نتوان كرد اين عهد قديم
    آگهيم از عمق اين گرداب سخت
    پنبه خواهد داد بهر اين ريسمان
    كاندر آنجا مي شناسند اين قماش
    نيست چون يك ديده صاحب نظر
    چون ببيني پرده اسرار را
    خود نداري هيچ جز باد بروت
    حرفت ما اين بود تا زنده ايم
    بافتيم و بافتيم و بافتيم
    من شدم شاگرد و ايام اوستاد
    بار ما خالي است، در بار تو چيست
    جوله ام، هر لحظه تاري مي تنم
    آن سرايي كه تو مي سازي كجاست
    خرمن تو سوخت از برق هوي
    تو فكندي باد نخوت در دماغ
    تا بداني قدر وقت بي بدل
    از براي ماست، نز بهر شما
    خانه اي زين آب و گل مي ساختي
    داشتي در دست خود سر رشته اي
    تار و پودي چند در هم بافتند
    از دراز و كوته بسيار و كم
    برق شد فرصت، نمي داند درنگ
    اي بسا امروز كان فردا نداشت
    گر كه فردايي نباشد، چون كنيم
    عنكبوت، اي دوست، جولاي خداست
    چرخه اش مي گردد، اما بي صداست
    كاهلي در گوشه اي افتاد سست
    عنكبوتي ديد بر در، گرم كار
    دوك همت را بكار انداخته
    پشت در افتاده، اما پيش بين
    رشته ها رشتي ز مو باريكتر
    پرده مي آويخت پيدا و نهان
    درسها مي داد بي نطق و كلام
    كاردانان، كار زينسان مي كنند
    گه تبه كردي، گهي آراستي
    كار آماده ولي لفزار نه
    زاويه بي حد، مثلث بي شمار
    كار كرده، صاحب كاري شده
    اينچنين سودا را سوداهاست
    پاي كوبان در نشيب و در فراز
    پست و بي مقدار، اما سر بلند
    اوستاد اندر حساب رسم و خط
    گفت كاهل كاين چه كار سرسري است
    كوهها كار است در اين كارگاه
    مي تني تاري كه جار و بش كنند
    هيچ گه عاقل نسازد خانه اي
    پايه مي سازي ولي سست و خراب
    رونقي مي جوي گر ارزنده اي
    كس ز خلقان تو پيراهن نكرد
    كس نخواهد ديدنت در پشت در
    بي سرو ساماني از دود و دمي
    كس نخواهد دادنت پشم و كلاف
    بس ز بر دست است چرخ كينه توز
    چو تو نساجي، نخواهد داشت مزد
    خسته كردي ئين تنيدن پا و دست
    تا نخوردي پشت پايي از جهان
    گفت آگه نيستي ز اسرار من
    علم ره بنمودن از حق، پا زما
    تو بفكر خفتني در اين رباط
    در تكاپوييم ما در راه دوست
    گر چه اندر كنج غزلت ساكنم
    دست من بر دستگاه محكمي است
    كار ما گر سهل و گر دشوار بود
    صنعت ما پرده هاي ما بس است
    ما نمي بافيم از بهر فروش
    عيب ما زين پرده ها پوشيده شد
    گر درد اين پرده، چرخ پرده در
    گر سحر ويران كنند اين سقف و بام
    گر ز يك كنجم براند روزگار
    ما كه عمري پرده داري كرده ايم
    گاه جاروب است و گه گرد و نسيم
    ما نمي ترسيم از تقدير و بخت
    آن كه داد اين دوك ما را رايگان
    هست بازاري دگر، اي خواجه تاش
    صد خريدار و هزاران گنج زر
    تو نديدي پرده ديوار را
    خرده مي گيري همي بر عنكبوت
    ما تمام از ابتدا بافنده ايم
    سعي كرديم آنچه فرصت يافتيم
    پيشه ام اين است، گر كم يا زياد
    كار ما اينگونه شد، كار تو چيست
    مي نهم دامي، شكاري مي زنم
    خانه من از غباري چون هباست
    خانه من رخت از باد هوا
    من بري گشتم ز آرام و فراغ
    ما زديم اين خيمه سعي و عمل
    گر كه محكم بود و گر سست اين بنا
    گر بكار خويش مي پرداختي
    مي گرفتي گر بهمت رشته اي
    عارفان، از جهل رخ برتافتند
    دوختند اين ريسمانها را به هم
    رنگرز شو تا كه در خم هست رنگ
    گر بنايي هست بايد برفراشت
    نقد امروز ار ز كف بيرون كنيم
    سياه روزي و بد نامي اختيار نكرد
    برفق گر نظري كرد، چز به خار نكرد
    كه هيچ گه شتر آز را مهار نكرد
    بديد خيمه اهريمن و فرار نكرد
    مگو كه روز گذشت و مرا شكار نكرد
    گرفت و بست و بهم، ليك استوار نكرد
    مشو چو دهر، كه يك عهد پايدار نكرد
    كه كار كرد و شكايت ز روزگار نكرد
    چنين معامله را باد با غبار نكرد
    برفت روز و شب و ره سوي كنار نكرد
    كس اين دو رشته پوسيده پود و تار نكرد
    كه گاه حمله او، سستي آشكار نكرد
    طبيب وار سوي هيچ يك گذار نكرد
    چرا محفظت پنبه از شرار نكرد
    خوش آن كه بيهده، امسال خويش بار نكرد
    سپيد جامه و از هر گنه مبراييم
    چرا كه جز نفسي در چمن نمي پاييم
    كه از غرور، دل پاك را بيالاييم
    نه مي رويم به سوداي خود، نه مي آييم
    چگونه لاف توانيم زد كه بيناييم
    من و تو جاي شگفت است گر نفرساييم
    گمان مبر كه به گلشن، من و تو تنهاييم
    به چشم خيره گلچين دهر پيداييم
    چو روشن است كه پژمردگان فرداييم
    فلك بكاهدمان هر چه ما بيفزاييم
    مجال نيست كه پيمانه اي به پيماييم
    كه آگه است كه تا صبح ديگر اين جاييم
    من و تو نيز در آن، از پي تماشاييم
    تمام، دختر صنع خداي يكتاييم
    همين بس است كه در خواجگيش يك راييم
    كه ترجمان بليغ هزار معناييم
    رهين موهبت ايزد تواناييم
    پي گذشتن ازين رهگذر، همه پاييم
    تمام، قطره اين بي كردانه درياييم
    چه فرق گر به نظر، زشت يا كه زيبا ييم
    كنون بيا كه صف سبزه را بيارييم
    كه جور مي كند ايام و ما شكيباييم
    براي سوختن و ساختن مهياييم
    اسير دام هوي و قرين از شدن
    اگر دمي و اگر قرنهاست، رسواييم
    نهان شد از گل زردي گلي سپيد كه ما
    جواب داد كه ما نيز چون تو بي گنهيم
    بما زمانه چنان فرصتي نبخشوده است
    قضا، نيامده ما را ز باغ خواهد برد
    به خود نظاره كنيم ار به چشم خود بيني
    چو غنجه و گل دوشينه صبحدم فرسود
    به گرد ما گل زرد و سپيد بسيارند
    هزار بوته و برگ ار نهان كند ما را
    بدين شكفتگي امروز چند غره شويم
    در اين زمانه، فزودن براي كاستن است
    خوش است باده رنگين جام عمر، وليك
    ز طبيب صبحدم آن به كه توشه بر گيريم
    فضاي باغ، تماشاگه جمال حق است
    چه فرق گر تو ز يك رنگ و ما ز يك فاميم
    همين خوش است كه در بندگيش يكرنگيم
    برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مكن
    در اين وجود ضعيف ار توان و توشي هست
    براي سجده در اين آستان، تمام سريم
    تمام، ذره اين بي زوال خورشيديم
    در اين صحيفه كه زيبندگي است حرف نخست
    چو غنجه هاي دگر بشكفند، ما برويم
    در اين دو روزه هستي همين فضيلت ماست
    ز سرد و گرم تنور قضا نمي ترسيم

    ba salam

    bebakhshid ke fingilish type mikonam

    az inke be webloge ma sar zadi mamnon

    matlabe jadideton ziba bod va ................

    bazam be ma sar bezanid

    age ba tabadole link ya logo ham movafegh hastid be ma khabar bedid

    dar panahe khoda

    سلام دوست عزيز

    حق با شماست من كم پيدا شدم

    شرمنده

    باز هم مثل هميشه عالي بود

    مي دوني كه من اهل چاپلوسي نيستم

    راستي خوشحالم كردي كه سر زدي

    باز هم از اين كارهاي خوب خوب انجام بده

    اي شط پرشوكت هر چه زيبايي پاك/اي شط پرشوكت من

    اي رفته تا دوردستان/آن جا بگو تا كدامين ستاره ست

    روشن ترين هم نشين شب غريت تو

    اي هم نشين قديم شب غريت من

    مرسي كه خبرم كردي

    متن زيبايي بود

    هم تقديم تو باد

    اي دي يا هوت رو بده تا از اپ ديت ها با خبر شي

    سلام

    سرآغاز كتاب مهم نيست آخر شاهنامه خوشه

    سلام

    خيلي قشتگه

    تبريک ميگم بهت به خاطر رسيدن به اين لحظه ي زيبا

    من به دنبال کتابي هستم که سرآغازش عشق باشد....

    شاد باشي

    فعلا

    ديشب شبي بود
    و
    امروز روز يكه امده ام تا ت ورا به جشن اخر خويش دعوت كنم
    م ر غ س ح ر براي اخرين بار به روز شد
    منتظرتم همراز عزيز

    سلام همراز عزيزم

    خوبي؟

    چه خبرا؟

    كم پيدا شدي.

    دير به دير اپ مي كني.

    رويش عشق سر آغاز كتاب من و توست

    گوش كن

    اين صداى دل يك بلبل مست

    در تمناى گلى ا ست

    كه به او مي گويد

    تا ابد

    لحظه به لحظه دل من

    با همه مستى و شيدايى عشق

    همه تقديم تو باد

    مثل هميشه زيبا بود.

    ( بنام تو اي آرام جان )

    بشنو از من سري از اغاز عشق

    تا زنم پس پرده اي از راز عشق

    قبل از انكه اين عالم ايد پديد

    عشق را ان افرينش ، افريد

    تا كه شد عالم بخلقت استوار

    رمز عشق امد در ان خلقت بكار

    اي خوشا بر انكه مهرش جلب كرد

    وعده ي ديدار حق در قلب كرد

    بارالها اي تو نور چشم ديدگان

    اي پناه خسته و درماندگان

    در محبت ما به تو دل بسته ايم

    از همه قطع و به تو پيوسته ايم

    التماس دعا ..... يا علي مدد

     <      1   2   3   4   5      >