![](http://i4.tinypic.com/23u1z83.jpg)
مى نویسد" واژه هایم قدرت ماندن نداشت
و ذهنم تاب بیان کردن.براى رهایى به دنیاى نوشتن پناه آوردم
و چشم هایم را به روى همه چیز بستم و من ماندم و حصار تنهایى هیچ
کس راز دل خسته ام را ندانست.هیچ کس از پشت پنجره سکوت،چشم هاى اشکبارم
را ندید و بر دل تسکین نداد.چه لحظه ها که در حالت غریب تنهایى جز سکوت هیچ نبود و من
بودم ودل بود و خداى دل.از خودم مى پرسم:چرا دنیاى دلم این قدربا حادثه ها بیگانه است؟چرا هیچ
صدایى را ازعمق فاصله ها نمى شنوم؟ از خودم مى پرسم:چرا چشم ها این قدر دروغگو شده اند ؟ چرا
حرف ها پشت چشم ها پنهان شده اند ؟ چرا دیگر هیچ پرنده اى عشق پرواز را در دل زنده نمىکند؟ چرا بال هاى
آرزوها شکست؟چرا نگاه پنجره تا به ابد به کوچه بن بست دوخته شد؟ چرا تپش احساس رنج دوران شد؟چرا قلب عاشق
هر زمان رنج دیدن شدو چرا خداى دلم صدایم را نشنید و چرا رهایم نساخت از بیزارى ثانیه ها و من مسافرى خسته در شهر غریب
این گونه زمزمه مى کنم:دل اگر مرد،نگاه اگر افسرد،خداى اگر رها کرد،دنیا اگر بیداد کرد، اگر چشم ها هنوز منتظرند،پس چرا خدایم صدایم را نشنید؟