سلام
مرسي همراز عزيزم ...
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري که مرا ياد کند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطايي کردم
که زمن رشته ي الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست؟
هر کجا مينگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بيگمان زودتر از دل برود
مرگ بايد که مرا دريابد
ورنه درديست که مشکل برود!
تا لبي بر لب من ميلغزد
ميکشم آه ، که کاش اين او بود
کاش اين لب که مرا ميبوسد
لب سوزنده آن بدخو بود...
ميکشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش؟
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش؟
شعر گفتم که ز دل بردارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه اي از رويش شد
با که گويم ستم عشقش را؟
مادر اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست به جز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چه کارم آيد اين زيبايي؟
بشکن اين آيينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خودآرايي؟
در ببنديد و بگوييد که من
جز از او از همه کس بگسستم
کس اگر گفت:چرا؟ باکم نيست
فاش گوييد که عاشق هستم