خسته و رنجور، اما تندرست
گوشه گير از سرد و گرم روزگار
جز ره سعي و عمل نشناخته
از براي صيد، دايم در كمين
زير و بالا، دورتر، نزديكتر
ريسمان مي تافت از آب دهان
فكرها مي پخت با نخهاي خام
تا كه گويي هست، چوگان مي زنند
گه در افتادي، گهي برخاستي
دايره صد جا ولي پرگار نه
اين مهندس را كه بود آموزگار
اندر آن معموره معماري شده
وندرين يك تار، تار پودهاست
ساعتي جولا، زماني بندباز
ساده و يكدل، ولي مشكل پسند
طرح و نقشي خالي از سهو و غلط
آسمان، زين كار كردنها بري است
كس نمي بيند ترا، اي پركاه
مي كشي طرحي كه معيوبش كنند
كه شود از عطسه اي ويرانه اي
نقش نيكو مي زني، اما بر آب
ديبه اي مي باف گر بافنده اي
وين نخ پوسيده در سوزن نكرد
كس نخواهد خواندنت ز اهل هنر
غرق در طوفاني از آه و نمي
كس نخواهد گفت كشميري بباف
پنبه خود را در اين آتش مسوز
دزد شد گيتي، تو نيز از وي بدزد
رو بخواب امروز، فردا نيز هست
خويش را زين گوشه گيري وارهان
چند خندي بر در و ديوار من
قدرت و ياري ازو، يارا ز ما
فارغي ز اين كارگاه و ز اين بساط
كار فرما او و كار آگاه اوست
شور غوغايي است اندر باطنم
هر نخ اندر چشم من ابريشمي است
كارگر مي خواست، زيرا كار بود
تار ما هم ديبه و هم اطلس است
ما نمي گوييم كاين ديبا بپوش
پرده پندار تو پوسيده شد
رخت بر بندم، روم جاي دگر
خانه ديگر بسازم وقت شام
گوشه ديگر نمايم اختيار
در حوادث، بردباري كرده ايم
كهنه نتوان كرد اين عهد قديم
آگهيم از عمق اين گرداب سخت
پنبه خواهد داد بهر اين ريسمان
كاندر آنجا مي شناسند اين قماش
نيست چون يك ديده صاحب نظر
چون ببيني پرده اسرار را
خود نداري هيچ جز باد بروت
حرفت ما اين بود تا زنده ايم
بافتيم و بافتيم و بافتيم
من شدم شاگرد و ايام اوستاد
بار ما خالي است، در بار تو چيست
جوله ام، هر لحظه تاري مي تنم
آن سرايي كه تو مي سازي كجاست
خرمن تو سوخت از برق هوي
تو فكندي باد نخوت در دماغ
تا بداني قدر وقت بي بدل
از براي ماست، نز بهر شما
خانه اي زين آب و گل مي ساختي
داشتي در دست خود سر رشته اي
تار و پودي چند در هم بافتند
از دراز و كوته بسيار و كم
برق شد فرصت، نمي داند درنگ
اي بسا امروز كان فردا نداشت
گر كه فردايي نباشد، چون كنيم
عنكبوت، اي دوست، جولاي خداست
چرخه اش مي گردد، اما بي صداست |