در اين غريبه گيها
كه جز گياه و اب همه چيز وارونه مينمايد
و ادم تنهاتر از هميشه است و بهائي ندارد
اشنائي برايم بفرست...
كسيكه باران را ميشناسد...
كسيكه در مشتش به سوغات برايم باران مياورد...
كسي را كه درد را ميشناسد...
و مرهمي در كلامش جاريست