نشسته ام در تاريکي و سکوت وغربتم را در گوش ستاره نجوا مي کنم ...تنها مانده ام ...تنها با خاطراتي کهنه و قلمي که ديگر ناي نوشتن و تاب اشک ندارد ...قلمي که براي دلخوشي من مي نويسد :غربت من هرچي که هست از با تو بودن بهتره ...!نمي دانم !تک تک لحظه هايم را غم دوري از تو فرا گرفته و با هر نفسي که بي تو مي کشم !مگر بي تو هم مي شود نفس کشيد !اين ها نفس نيست ، قفس است !